Samstag, 17. März 2007

هم‎ ‎قفس! ‏ آسمان ما كجاست؟!


هم‎ ‎قفس! ‏ آسمان ما كجاست؟!‏

هم‎ ‎قفس! ‏ آسمان ما كجاست؟!‏
مهسا طایع از کابل - ترانه سر كن كه هر چند پشت اين ميله هاي بلند و سياه، اسير ‏مانده اي، اما ترانه ی تو آواي بشارت آزادیست...‏ هيچ كس نمي تواند آواز من و تو را به پاي اين ميله ها ببندد، ‏مگذار كه در اين باغ پرآتش، شوق پرواز روي بال هايت تبخير شود.‏




نوشته: مهسا ‏طايع


هم‎ ‎وطن،
هم‎ ‎نژاد،
هم‎ ‎خون،
هم‎ ‎كيش،
همدرد!‏
من و تو، فرزند قرن هاي پياپي درد و رنج هستيم، من و تو نيز ‏ناشكفته و بال فروبسته مانديم، من تو نيز تنها نظاره گرچشم هاي ‏شب بوده ايم كه ترانه ی سودايي مان را سرمي كند،... من و تو ‏نيز در تنگناي دلواپسي ها و در تلاطم حادثه ها سرگردانيم، و ‏تنهايي جاويدمان را غمناكانه مي ناليم....‏
من و تو نيز فروغ طلعت صبح را ستايش كرديم، اما چه مي دانستيم، ‏آفتابي كه بر ما نيز طلوع مي كند، سياه است!‏
زمان لاشه ی تاريخ را به دوش كشيد، تا باز هم ثانيه هاي داغ ‏كوبي شوند، و روزن اميد، همچنان ناپيدا بماند.‏
تا بازهم غنچه هاي نيمه باز راكد، در تهاجم باد ها پرپرشوند، ‏تا بازهم دشت ها، خواب سبزه ها، خواب چمن ها، خواب جويبار ها و ‏نهر ها را ببيند، تا باز هم پيكر خسته ی شب، گريه ی كودكان ‏ناخواب شب دراز را در پيكر خون آلود و سياه خود بپیچد. تا باز ‏هم چشمه ی آب، رؤياي شيرين فرسنگ هاي خشكي شود...‏
اين جا همه در كناره ی ظلمت جاگرفته اند و كسي نيست تا شب را ‏به آفتاب بدل كند، گويي اين جا هرگز بهار نمي آيد تا خرمن خرمن ‏شعر و شكوفه ببارد... هركسي اين جا اقليم غنچه ها را به نام ‏خود ثبت مي كند... بي آن كه حتي يك گل صداقت از وجود ش ‏بشكفد...‏
من و تو
اسير مانده ايم؛ در ابعاد اين باغ خاموش!‏
بي آن كه يكبار، حتي يكبار به تماشاي باراني از آفتاب بنشينيم،
بي آن كه يكبار، حتي يكبار، از اين افق هاي تيره رنگ پرگشوده ‏باشيم،
بي آنكه يكبار، حتي يكبار ترانه ی آرامش را سردهيم.‏
تو خوب مي داني كه اين زندان نفس گير را
براي من و تو در كجاي تاريخ ساخته اند،
و من به آن گذشته ی درد آلود مي انديشم،‏
و به آن روزهاي خوش آغاز و اين روزگار بد فرجام...‏
صداي بلند باد را مي شنوي؟!‏
مي شنوي كه درختان، چنار ها و كاج ها از ترس خردشدن به خود مي ‏لرزند؟
ترانه سركن، هم قفس!‏
ترانه سر كن كه هر چند پشت اين ميله هاي بلند و سياه، اسير ‏مانده اي، اما ترانه ی تو آواي بشارت آزادیست...‏
هيچ كس نمي تواند آواز من و تو را به پاي اين ميله ها ببندد، ‏مگذار كه در اين باغ پرآتش، شوق پرواز روي بال هايت تبخير شود.‏
هيچ كس نمي تواند براي نسل هاي پياپي، فرمان اسارت صادر كند،
ما به میعادگاه خوشبختي مي رسيم:‏
باوركن كه میعاد ما بارهايي، دور نيست!‏
اكنون مي دانم
كه ديواره هاي قفس تو نيز از اشك هاي هر شبه ات غمناك است
اما نكند روزي، آزدي را
از ياد ببري،
تا در رگ هاي دشمنانت به جاي عدالت، ستم جاريست؛ بايد آواز ‏سردهي!‏
تاكساني هرشب بازهم خواب خون مي بينند،
بايد صبح را ترجمه كني.‏
سر انجام لطف سرپنجه ی يك اعجاز، در اين قفس را خواهد گشود و ‏رؤياي آسمان آبي را تفسير خواهد كرد.‏
ترانه سركن هم قفس!‏
سبزترين ترانه ات را كه مي تواند زينت اين ظلمات باشد.‏
عفو و بخشش دست هايي كه يك عمر براي من و تو قفس ساخته اند، ‏آنان را قوي ترمي كند،
اين دست هاي آغشته به انتقام و غارت و يغما را كوتاه كن!‏
اگر من و تو
رسيد اين قفس مانده ايم، آواز مان را كه مي توانيم پرواز دهيم!‏
هر جوانه اي كه فرصت روييدن در اين باغ را بيابد،
ترانه ی من و تو را زمزمه خواهد كرد!‏
اكنون آسمان مارا صدا مي زند...‏
پروبال ترانه هايت را بگشا!...‏

Keine Kommentare: