Dienstag, 20. März 2007

اینک بهار آمده است







اینک بهار آمده است !‏

نوشته: مهسا طایع


اين روزها وقتي پروانه هاي رنگين بال برشانه ي مان مي ‏نشينندو مي گويند:« بهارآمده است». ‏
وقتي ابرها همه ي گلدان هاي خانه مان را در آغوش مي گيرند ‏و بربنفشه ها باران مي پاشند. ‏
وقتي بوي خوش خاک باران خورده، ازلابلاي پنجره اطاق به ‏بسترمان مي خيزد، ...‏
خوبست برای خود خلوتي فراهم کنيم. خلوتي به اندازه ‏قلب يک کبوتر، خلوتي به اندازه گليم يک درويش. ‏
ولي انديشه هاي مان راگسترش دهيم وکمي باخود بينديشيم ‏به گذشته، به حال وبه آينده ... ‏
بهارباهمه ی زيبايي و عظمت و شگفتگي اش، درس بزرگي رابراي ‏ماديکته مي کند، درس زندگي دوباره، آغازيک تحول، جنبش ‏دانه هايي که درزيرخاک مدفون اند وباشنيدن پيام ‏زندگي، ازلب هاي سحرانگيزبهار، سرازخاک برمي دارند ‏وقيامتي ازخرمي و نشاط برپامي کنند. ‏
آري هرانساني درکره خاکي به خزان مي رسد، سپس ‏در روز پرسش، بهاروار سربر مي آورد و سبز مي شود. اگرزندگي ‏براي ماشعرسبزي باشد که هرلحظه با آهنگ مهر و دوستي زمزمه ‏اش کنيم، مي توانيم هميشه رنگ و بوي بهار را داشته باشيم ‏و هر لحظه شاهد رويش صدها گل سرخ در باغچه زندگي مان باشيم ‏و به خاطر رسيدن به دنيا از همه چيز و همه کس نگذريم ، ‏زيرا دنياي مابايد پلي براي رسيدن به آخرت باشد. ‏
لحظه ها پيوسته مي رويند، مي آيند و مي ميرند، در گذر اين ‏لحظه هاي شتاب آلود انساني مي تواند خزان را ازسر ‏بگذراند و همواره بهار بماند که توان دوست داشتن و دوست ‏داشته شدن را، توان ديدن وگفتن را، توان اندوهگين ‏وشادمان شدن را، توان خنديدن به وسعت دل را و توان ‏گريستن از سوداي جان را و توان به غرور برافراشتن در ارتفاع ‏شکوه ناک فروتني را داشته باشد.

و ما

اگر چراغي رابر سر راه ‏مسافري راه گم کرده درشبي تاريک بيفروزيم ... ‏
اگربرچشم هاي منتظري عطراميد بپاشم ... ‏
اگرافتاده اي را با انگشتان مهر به ياري برخيزانيم ... ‏
اگر در سکوت سهمگيني، نواي محبت پخش کنيم ... ‏
اگر در کالبد خسته اي، روح همدردي بدميم ... ‏
اگر ابر هاي سياه کينه را محو کنيم و کهکشان را از آسمان ‏برداشته و بر دل مان بگذاريم ... ‏
اگر بادست هاي پر از شاپرک به ديدارکودکي بي پناه برويم ‏‏... ‏
اگر با آوازهای پرازمریم به دیدارعشق برویم...‏
اگر با‎ ‎همه ي کلمات خوب دوست شويم ...‏
اگر براي همه ي ديوارها پنجره اي بکشيم ...‏
اگر در دستان همه ي درخت ها پرستويي بگذاريم ... ‏
اگر پلک هاي مان را در رود صبحگاهان بشوييم و دو رکعت ‏نمازعشق بخوانيم ... ‏
اگر هرشب دست درآغوش آرزوي زيبابراي همه ی کساني که ‏دوستشان داريم به خواب رويم ... ‏
و اگرنان و آسمان مان را با همسايه هاي خود قسمت کنيم ...‏
بهار هميشه بامامي ماند، و جاودانگي به ما لبخندمي زند. ‏
بياييد باهم پيمان دوستي ببنديم. و باغچه قلب مان ‏را با سبزينه ی مهري آذين ببنديم که درانتهاي صميميت ‏روييده باشد. ‏
بياييد دست يکديگر را به مهر بفشاريم و جام دل هاي مان ‏را ازياري و غمخواري لبريزکنيم. ‏
بياييد در سرزميني ساده از خوشبختي، براي خود خانه اي ‏بسازيم با سايباني از عشق و فرشي از غرور که پنجره هايش به ‏سوي باران گشوده شود. ‏
بياييد درخت دوستي رادرسرآغازيک باغ بنشانيم وازميوه ‏هاي شيرينش درکام يکديگربچکانيم. ‏
وبه يادداشته باشيد امروز روز مهماني خورشيد است. پس ‏با سلامي آغشته از نور به يکديگر لبخند بزنيد. ‏
دراين بهارتازه که گل ها‎ ‎شکفته اند ‏ لبخندعشق زن ‏که شکوفا ببينمت

Keine Kommentare: