Donnerstag, 15. Februar 2007

رفتن زحرم جانب ميخانه ثواب است

رخيز که فصل گل و ايام شباب است
رفتن زحرم جانب ميخانه ثواب است
ابروی تو شدقبله و محـــراب نمازنم
چشـــــمان تو پيمانه و هم جام شراب است
باز آی که بيروی توام مجلس احبــاب
گرروضه خلداست مراعين عذاب است
تنها نه دل من شــده ويران به نگاهت
از غمزه ی خونريز تو صــد خانه خراب
از بسـکه زند دست به زلفين تو هردم
ازخون دلم پنجهء مشاطه خطاب است
بر طاق دو ابروی تو چشــــمان سياهـت
مست است که افتاده به محراب وخواب است
بر دولت ســــــه روزه مشو غره چو بلبل
دوران گل وعيش جهان پا به رکاب است
قاصد تو ببر نامه ی مخفی سوی دلدار
(آنهم که جوابی نفرستاد جواب است)

چه حاجت است
بی دوستان مرا به گلستان چه حاجت است
دارم چو لاله داغ به بستان چه حـــاجت است
ازآب ديده ساغر عيشم لبــــــــــــــالب است
جام شراب و مجلس زندان چه حا جت است
غم ميکشد مرا و شفاهم زلطف اوســــــــت
اين درد را بناز طبيبان چه حاجــــــــــــت است
انصاف نيست ورنه کجا سرو اقتــــــــــــــــــدار
نسبت به سرو قامت جانان چه حـــا جت است
تکليف دوست را غـــــــــــــرض آرردن من است
مخفی مرا به بزم رقيبان چه حــــــــــاجت است

دو رنگی

چشمان سيه مست تو آماده جنگ است
مژگان تو خونخوار تر از مردم زنگ اســــت
حسنت پی تسخير دلم بسته کمــــــر را
رابروی کجت تيغ سپاهيش بچنگ است
هر کس که نبرد مرحلهء عشق به پايان
اين بحر بلا جوش همه کام نهــــنگ است
يکزنگ مشو تا نشوی دا غ چـــــــــــو لاله
هرگل که درین باغچه زيباست دورنگ است
آهم به دل سخت تو تاثيــــــــــــــــــــــر ندارد
مخفی چه کنم شيشهء دل مايل سنگ است

Keine Kommentare: